محل تبلیغات شما
اعظم ادم بي ازاري بود .مردي بود لاغر اندام و بلند بالا موهايي جو گندمي داشت و يك جفت چشم ميشي رنگ درشت دماغ كشيده و پيشاني بلندش فرمي خاص به صورتش داده بود،از بس صبح تا شب ويلان خيابان بود صورتش افتاب سوخته شده بود. از خانواده ي سر شناسي بود اين را از كت و شلوار درست و درماني كه به تن داشت مي شد فهميد . يك روزهايي خانواده اش بزور مي گرفتند مي بردندش حمام و لباس مرتب مي پو شاندند . اما بعد از مدتي انقدر در خيابان ول مي گشت و خودش را به در و ديوار رو زمين

مثل زنداني در بي حصار زمين گيرم...

ايا او ديوانه بود؟

اسب كهر من خواب ديدم خواب برنو...

مي ,صورتش ,خيابان ,يك ,خانواده ,اش ,خانواده اش ,اش بزور ,روزهايي خانواده ,يك روزهايي ,فهميد يك

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها